پیر عاقل

ساخت وبلاگ
هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شد، آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند، جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد برای حل این مشکل ....آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردند تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید، دوازده میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوش پیر عاقل...ادامه مطلب
ما را در سایت پیر عاقل دنبال می کنید

برچسب : داستان,کوتاه,برخورد,مشکلات,توانید,دیگر, نویسنده : dastannamaa بازدید : 5 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 2:10

وقتی كبوتری شروع به معاشرت با كلاغ‌ها میكند پرهایش سفید می‌ماند، ولی قلبشسیاه می‌شود... دوست‌داشتن كسی كه لایق دوست‌داشتن نیست، اسراف محبت است.طلا را به وسیله آتش....زن را به وسیله طلا ....و مرد را به وسیله زن امتحان کنید.برای اداره کردن خودت از عقلت استفاده کن و برای اداره کردن دیگران از قلبت.در زندگی افرادی هستند كه مثل قطار شهربازی هستند، از بودن با آنها لذت می‌بریولی با آنها به جایی نمی‌رسی.هم پیر عاقل...ادامه مطلب
ما را در سایت پیر عاقل دنبال می کنید

برچسب : داستان,کوتاه,سخنان,آگاهانه, نویسنده : dastannamaa بازدید : 3 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 2:10

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونمتا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده پیر عاقل...ادامه مطلب
ما را در سایت پیر عاقل دنبال می کنید

برچسب : داستان,کوتاه,افسانه, نویسنده : dastannamaa بازدید : 5 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 2:10

معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند.او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند.در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3، و پیر عاقل...ادامه مطلب
ما را در سایت پیر عاقل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastannamaa بازدید : 3 تاريخ : پنجشنبه 25 خرداد 1396 ساعت: 21:49

یك روز صبح به همراه یكی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان «موجاوه» قدم می زدیم كه چیزی را دیدیم كه در افق می درخشید.هرچند مقصود ما رفتن به یك «دره» بود، برای دیدن آن چه آن درخشش را از خود باز می تاباند، مسیر خود را تغییر دادیم.تقریباً یك ساعت در زیر خورشیدی كه مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگام پیر عاقل...ادامه مطلب
ما را در سایت پیر عاقل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastannamaa بازدید : 7 تاريخ : پنجشنبه 25 خرداد 1396 ساعت: 21:49

داستان کوتاه لاک پشت پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی...می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را، نخواهد رفت.    آهسته آهسته می خزید.    دشوار و کند...    و دورها همیشه دور بود. سنگ پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید.پرنده ای در آسمان پر زد، و سنگ پشت رو به خدا کرد و گ پیر عاقل...ادامه مطلب
ما را در سایت پیر عاقل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastannamaa بازدید : 7 تاريخ : پنجشنبه 25 خرداد 1396 ساعت: 21:49

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که ای پیر عاقل...ادامه مطلب
ما را در سایت پیر عاقل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastannamaa بازدید : 8 تاريخ : پنجشنبه 25 خرداد 1396 ساعت: 21:49

   انیشتین می‌گفت : « آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهانتان را می‌آفریند. »استفان كاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است كه می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان  تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه كنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم پیر عاقل...ادامه مطلب
ما را در سایت پیر عاقل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastannamaa بازدید : 8 تاريخ : پنجشنبه 25 خرداد 1396 ساعت: 21:49

  روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد. او هشت‌سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود. در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد د پیر عاقل...ادامه مطلب
ما را در سایت پیر عاقل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastannamaa بازدید : 6 تاريخ : پنجشنبه 25 خرداد 1396 ساعت: 21:49

شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم. ميخواهم ثابت كنم كه او فقط بلد است به ما دستور بدهد، و هيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.ديگري گفت: موافقم. اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم.وقتي به قله رسيد ند، شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند: سنگهاي اطرافتان پیر عاقل...ادامه مطلب
ما را در سایت پیر عاقل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastannamaa بازدید : 6 تاريخ : پنجشنبه 25 خرداد 1396 ساعت: 21:49